به زبون خودم: بازم هوس کردم خوب بودن رو...
منتظر یه عنایتم
به زبون خودم: بازم هوس کردم خوب بودن رو...
منتظر یه عنایتم
حواست هست!
یکی این گوشه موشه ها بیقرارته، دلتنگته، هواتو کرده!
چشم به راه دیدارته، مگه اینجا شهر تو نیست؟
مگه رجب ماه تو نیست! هست، حتما هست و من بیقرار یکی از اون چشمه های محبت و کرمت که قبلا لایق درکشون بودم.
تو همه عالم فقط تو معامله با تو کمترین هزینه، بیشترین بازدهی رو داره!
یا من یعطی الکثیر بالقلیل...
من فقط یه قدم کوچیک برداشتم. فقط نیمساعت وقت گذاشتم و تو تا الان حداقل سه تا قدم که به چشم بی سوی من میاد برداشتی!
یقین دارم کمکم میکنی مهربون!
امروز روز اوله یه کم باید سخت باشه اما تو برام آسون لذتبخشش کردی،چنان سرمو با چیزای خوب گرم کردی که اصلا وقتی برای فکر کردن به بدها نمونده.
شکرت
با اجازه تون گفتم تو این هاگیر واگیر که اکثرا به فکر مطلب نویسی و بعضیا تو فکر سوژه های جالب برا جذب مخاطب هستن یه یادآوری کرده باشم.
فردا شب لیله الرغائبه و فردا هم روزه داره.
ادامه مطلب: در مفاتیح الجنان
این روزا عجیب هوایی تو شدم! دلم برای اونوقتا تنگ شده.البته انصاف باید داشت، تو همیشه خیلی خوب بودی. من پرت افتادم، نمیفهمم چه میکنم.
تو این روزای قشنگ و با صفا خودت کمکم کن دوباره برگردم
خییییلی دلتنگتم خدایا
خودتو بهم بشناسون که اگر نشناسونی...
من بعد ... سال زندگی هنوز نمیشناسمت. تو همیشه بهترین و نزدیکترین فرد به من بودی و هستی! اما نمیشناسمت و این غم انگیزه، ناراحت کننده ست که نزدیکترین فرد به خودتو نشناسی. کمکم کن پاک بشم، کمکم کن بتونم کتابتو بخونم، کمکم کن اسماء وصفات پاکتو بشناسم،ببینم، درک کنم و باهاشون یکی بشم!
اللّهم عرِّفنی نفسک...
همیشه تو دلم انتخاباته و هر لحظه که "خودم" باشم برای کاندیدای فطرتم دعا میکنم.
مهربونترین! کمکش کن.
از مدرسه با هم بودیم؛ خیلی صمیمی، از همون رفیقا که پسوندش فابریکه! براش میمردم و برام جون میداد. همه دلخوشیم بود؛ از جیک و پوک هم خبر داشتیم.
تا....
گذاشت رفت و به قول دهه هفتادیا ببعد، کات کرد و من سیاه پوشش شدم!
دوماه آزگار سیاه پوشیدم.
چقدر سخت بود دیدن و نداشتنش، دیگه تو دلم مرده بود؛ دیگه فابریکم نبود.
عادت کردم به نبودنش، به حرف نزدن، به درد دل نکردن، به محبت نکردن و ندیدن
برام عبرت شد!
دیگه دل نبندم به هیچکس و هیچ چیز! سخت شده بودم، تند و بدعنق و حال به حالی
آسمون دلم روبراه نبود، گاهی ابری، گاهی بارونی و یه وقتایی هم ظاهرا فارغ از غم
اونقدر اینور اونور خودمو درگیر کردم که بتونم عادت کنم
تااا....
اونو دیدم
سه سال طول کشید تا بهش اعتماد کنم. سه روز و سه ماه نه!
سه سال تو موقعیتهای مختلف. حتی گاهی امتحانش کردم.